فصل اول تابستان

ساخت وبلاگ
خواهر بزرگم يلدا ساكن شهر ديگه اي هستن. شهرشون دو ساعت با شهر ما فاصله داره. مامان و بابام قرار بود اخر اين هفته يعني جمعه برن ديدنشون. به اصرار يلدا، من و ماني هم رفتيم. خواهر سوميم شيرين هم با همسر و ني ني كوچولوشون اومدن. ظهر حركت كرديم و ساعت چهار رسيديم. چقدر دلم براي خواهر و خواهرزاده هام تنگ شده بود. خيلي وقت بود نديده بودمشون. بعد اينكه ما رسيديم خواهر دومي، مهشيد هم كه نميخواست بياد نظرش عوض شده بود و اونا هم دو ساعت بعد ما رسيدن. خلاصه جمعمون جمع بود. خواهر زاده ام آريا( پسر مهشيد) عشق بازي مافيا داره. البته من و ماني اين بازي رو بهش معرفي كرديم. الان بقدري علاقه پيدا كرده كه هر موقع جمع بشيم بي برو برگرد بايد مافيا بازي كنيم. حتي رفته كارتهاي مخصوصش رو گرفته. نميدونم من چطور بازي ميكنم كه هربار به من شك ميكنن. ميگن ژست مافيا ميگيري. ماني هم هميشه گرداننده ميشه و انصافا خيلي خوب مديريت ميكنه. خلاصه كه روز خيلي خوبي بود. و الان تازه رسيديم خونه. به محض رسيدن ماني گفت من بايد برم داداشمو ببينم فصل اول تابستان...
ما را در سایت فصل اول تابستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lavienrose بازدید : 53 تاريخ : دوشنبه 8 اسفند 1401 ساعت: 17:44

سه ماه پيش تو يه قرعه فاميلي دو تومن پول به اسمم در اومده بود. قرار بود يك تومن هم روش بذارم و يه گوشتكوب برقي چند كاره بخرم.ماني اونو ازم قرض گرفت و گفت گوشت كوب رو من برات ميخرم. ديروز بالاخره بعد از سه ماه سفارش داد. امروز صبح دلم ميخواست برم بيرون. راستش چندين سال بود حال و هواي ولنتاين رو نديده بودم. گفتم شايد براي اولين بار يه چيزي خريدم. راستش نه بخاطر ماني بخاطر دل خودم. من تا حالا كادوي ولنتاين نگرفتم( و دريافت نكردم). از وسايلهاي فانتزي ولنتاين هم خيلي خوشم مياد. حتي عروسك خرس هم نداشتم. واسه همون زدم بيرون و ر فتم پاساژي كه ميدونستم چند تا مغازه كادويي داره. مغازه ها خيلي شلوغ بودن. دختر ها و پسرهاي نوجوون با دوستاشون اومذه بودن خريد ولنتايني. يه جعبه برداشتم و هرچي دوست داشتم داخلش گذاشتم! البته زياد هم نخواستم شلوغش كنم. يه خرس قرمز، يه گل مقوايي و يه جعبه شكلات قلبي. خيلي گوگولي شد. وقتي برگشتم خونه به ماني زنگ زدم ولنتاين رو تبريك بگم. اخه صبح تبريك نگفته بوديم. گفتم ولنتاينت مبارك! گفت: مرسي ولي تو مگه نميدوني من به اين چيزا اعتقاد ندارم( در حاليكه قبل از ازدواجمون،اون قبل از من ولنتاين رو تبريك ميگفت). گفتم: يعني چي اعتقاد ندارم؟ مگه به اعتقاد توعه؟ خب من كه اعتقاد دارم! پس به چي اعتقاد داري؟ به روز زنم اعتقاد نداري نه تبريك گفتي نه كادو خريدي. گفت: زنگ زدي اين چيزا رو به روم بياري؟ بعد قطع كردم. براش پيام دادم: خيلي خود خواهي. نوشت: من كادوم رو خريدم، اگه صبر ميكردي بعد برگشتن هم تبريكم رو ميگفتم. چند ساعت بعد دوزاريم افتاد منظورش از كادو همون گوشتكوب برقيه كه دو تومنش رو خودم دادم. عصر زنگ زد: حاضر شو بريم خريد. تو خونمون همه چيز به تموم شده بود. كلي موا فصل اول تابستان...
ما را در سایت فصل اول تابستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lavienrose بازدید : 60 تاريخ : دوشنبه 8 اسفند 1401 ساعت: 17:44